برداشت های دیگران

یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجـــنون نمــازش را شکست                  بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود                 فارغ از جام الستش کرده بود

سجـــده ای زد بر لـــب درگـــــــاه او                      پر زلـــــیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خـــوارم کــــرده ای                    بر صلــیب عشق دارم کرده ای

جـام لـــــــیلا را به دســـــتم داده ای                     وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشـــــقش به جــــانم می زنی                   دردم از لـــــیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشـــق، دل خونم مکن                   من که مجـــنونم تو مجنونم مکن

مــــرد این بازیــــــــچه دیگر نیـــــــستم                 این تو و لـــیلای تو ... من نیستم

گـــــفت: ای دیـــــــوانه لـــــیلایت منــم                  در رگ پیــــــــدا و پنـــــــهانت منم

ســـال ها با جـــور لــــــیلا ساخــــــتی                    من کـــــنارت بودم و نشــــناختی

عشــــق لـــــــــیلا در دلت انـــــداختم                      صد قـــمار عشــق یک جا باختم

کردمـــت آواره ی  صحــــــرا ،  نـــشد                       گفتم عاقل می شوی اما نــشد

سوخـــــــــتم در حســرت یک یا ربــت                       غیـــــــر لــــــیلا برنیامد از لبــت

روز و شب او را صـــــــدا کردی ولـــــی                      دیدم امشب با منی؛  گفتم بلی

مطمـــــــــئن بودم به من سرمــــیزنی                       در حریم خانه ام در مـــــیزنی

حــــال این لـــــــیلا که خوارت کرده بود                     درس عشقش بیقرارت کرده بود

مـــــرد راهـــش باش تا شــــاهت کنــم                     صد چو لیلا کشته در راهت کنم

شاعر معاصر مرتضی عبداللهی

نشانی



خانه دوست کجاست ؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است 

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد

  پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی 

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی 

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور 

  و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟

    سهراب سپهری 

درس عشق

 

درس«ق» می داد یاد بچه ها

در دبستان خانم آموزگار

واژه ها تکرار می شد یک به یک

قوری و بشقاب و قندان و قطار

شادمان از درس تازه کودکی

روی کاغذ،دزدکی چیزی نگاشت

یک الف،دنبال آن هم شین و قاف

خواند آن را «عشق » و اعرابش را گذاشت

چون معلم دید آن مرقومه را

بی تأمل روی آن خطی کشید

خواست چیزی گوید آن کودک ولی

جز خشونت در رخ خانم ندید

گفت با کودک معلم:کای پسر

اولا عین است اول حرف عشق

درس این حرف آخرین درس شماست

پس نباید کرد چیزی صرف عشق

ثانیاً باید تمام بچه ها

بشنوند،این جا کلاس و مدرسه است

جای الفاظ چرند و چار نیست

جای تعلیم حساب و هندسه است

هر کسی غیر از کلاس و مدرسه

در سرش باشد هوای دیگری

یا سرو گوشش بجنبد در کلاس

یا بگیرد درس من را سرسری

من خودم با چوب وخط کش بر  سرش

می زنم آنقدر تا آدم شود

یا به ناظم می دهم تحویل تا

شر او ازاین دبستان کم شود

گفت کودک:با اجازه اولاً

ما،یکایک بچه های آدمیم

در سر ما فکرهای خام نیست

ما به حکم عشق این جا آمدیم

ثانیاًدرس و کلاس و مدرسه

بی محبت،جز در و دیوار نیست

بر مدار عشق می گردد جهان

پس سخن از عشق،این جا عار نیست

زین سبب ای مهربان آموزگار

جای آن دارد بفرمایی چرا؟

می دهی در درس آخر یاد ما

اولین حرف از حروف عشق را؟

گفت با کودک معلم:وه که خوش

آتشی در جان من افروختی

آفرین بر تو که با برهان خود

درس اصلی را به من آموختی

 

یادش بخــــــــــــیر


کاش اولین روز دبستان بازگردد
کودکی ها شاد وخندان بازگــــرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند

کاش اولین روز دبستان بازگردد
کودکی ها شاد وخندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن